قبل از معلولیت زمانی که منشی صحنه فیلم کوتاه دوستم بودم تجربه کوتاهی برای بازی جلوی دوربین مرا به وجد می آورد و همیشه به این فکر میکردم که شاید روزی در فیلمی بازی کنم که جشنواره های جهانی آن را نشان دهند و این قصه از آنجا آغاز شد…
سالهای اول معلولیت زمانی که در آسایشگاه معلولین ساکن شدم قصه زندگیم برای کسانی که آن را میشنیدند عجیب و غم انگیز بود ولی بعد از آنکه مرا میدیدند و کمی گپ میزدیم نگاهم به زندگی آنها را متعجب میکرد
اینکه در تلخ ترین روزهای زندگیم چرا به زندگی لبخند میزنم برایشان سوال بود
همین امر باعث میشد گروهای زیادی از مدارس دانشگاه برای انگیزه گرفتن و همصحبتی با سمانه به آسایشگاه بیایند
گزارشگران و مستندسازان هم از این قاعده مستثنی نبودند و یکی از آن مستندسازان جوانی بود که تصمیم داشت مرا برای بازی در فیلم کوتاهش دعوت کند
روزهای زیادی در رفت و آمدشان به آسایشگاه درباره فیلم صحبت کردیم گاهی نظرشان براین میشد که زندگی خود سمانه را به تصویر بکشند ولی بعد فیلمنامه ای به تصویب رسید که قصه ای متفاوت از زندگی دو معلول در یک روستای کوهستانی را روایت میکرد
بعد از هماهنگی ها و برنامه ریزی هایی که باید با تایید آسایشگاه انجام میشد برای دو روز فیلمبرداری راهی روستایی کوهستانی در اطراف طرقبه مشهد شدیم
شرایط جسمی ام زیاد جالب نبود و به سختی روی ویلچر مینشستم اما حس خوبی در وجودم شکل گرفته بود چیزی شبیه شور زندگی داشتم رویایی در گذشته را در تاریکترین و تلخ ترین روزهای زندگیم تجربه میکردم…
قصه از این ماجرا بود که در مدرسه روستا دختر معلولی وجود داشت که با وجود شرایط سخت جسمی اش و محدودیت زیاد حرکتی لبریز از امید و انگیزه بود و همیشه در مسیر مدرسه تا خانه با حرفهای شیرین و امیدبخشش همکلاسی هایش را با خود همراه میکرد و با قلبی سرشار از عشق به زندگی راهی خانه میشد…
درمسیر کلام و صدایش گوش جوانک نابینایی را نوازش میکرد جوانی که عاشق صدای دخترک قصه شده بود…
از آنطرف دخترک در کنار مادر و پدری زندگی میکرد که هرشب با مشاجره ها و جنگ و ستیزشان قلب دخترک را به درد می آوردند و اشکش جاری میشد…
اما اینجای قصه ناگهان صحنه ای ظاهر میشود که صدای دخترک ما را به خانه ای از امید و عشق دعوت میکند خانه ای که جوان نابینا در حال بافتن تار و پود قالی است و چشمان و صدای دختر راهنمای او برای انتخاب رنگها…
جوانک مضراب عشق میزند بر تار و پود قالی و دخترک در کنار مردی که دوستش داردبا لبخندش به زندگی جدیدش معنا میبخشد…
این چند سطر برداشت کوتاه من است که بازیگر نقش دخترک بودم در اولین وآخرین فیلم کوتاهم که به جشنواره های جهانی رفت و بعدها شنیدم که جایزه های بزرگ دریافت کرد و من هیچوقت از آنها باخبر نشدم